ماسیس چت|چت ماسیس| ماسیس چت بدون فیلتر الفا چت ویناز چت

ساخت وبلاگ

ماسیس چت|چت ماسیس| ماسیس چت بدون فیلتر الفا چت ویناز چت دین چت مدرسه چت امید اراز چت رضایین چت ارمان چت گلیران چت بستنی چت بهشت چت لای چت بهارستان چت میزبان چت مهمان چت خدای اسمان چت میبری چت شمشیر چت 3 چت جوان چت تنهایی چت ش چت س چت محله چت اذادی چت ازادی چت غرب چت شرق چت دیوار چت دیدار چت تراختور چت ترکتور چت تراکتر چت امین چت شهروز چت نوروز چت نسی چت محبت چت شیما چت سیراب چت قلو چت بهارستان چت جعفر پناهی چت پناهی چت موسوی چت شجایی چت هاتسی تی چت الفا چت دیر چت شاه چل گل چت باغلالر باقی چت دهی شست چت دهی هفتاد چت مرغ چت پنبه چت سیر اب چت محمب چت عرب چت عجم چت شنا چت کار چت کارستان چت بخع بان چت دیران چت شیز چت اصلان چت بهشن چت ویناز چت اینت چت ایتان چتن الفا چت کار چت برف چت سهند چت تبریز چت بهش چت تیتش چت علی چت حسن چت حسین چت چپچت راست چت پیدایش چت گدرزی چت گودرزی چت بیتا چت ایناز چت ماسیس چت حنیف چت حنان چت سوسی مان کن چت لیلا چت

سعیداز بزرگان و نیایشگران شیعه در کوفه به شمار می رفت. او از کسانی بود که حامل نامه تعدادی از کوفیان بهامام حسین علیه السلامبود امام حسین علیه السلام جواب نامه آنان را توسط سعید و هانی فرستاد و آنها روانه کوفه شدند و پس از این دو نفر امام حسین علیه السلاممسلمرا به اتفاققیسوعبدالرحمانبه کوفه اعزام نمود..

زمانی که مسلم وارد کوفه شد و در منزل مختار فرود آمد، عابس و حبیب با مردم سخن گفتند و پس از آن دوسعید بن عبداللهبپا خاست و سوگند خورد که تصمیم گرفته به یاری امام حسین علیه السلام برخیزد و در راه آن بزرگوار جان نثاری کند، آن گاه مسلم نامه ای را توسط وی خدمت امام حسین علیه السلام ارسال کرد و سعید در ملازمت امام علیه السلام باقی ماند تا در رکاب حضرت به شهادت رسید.

زمانی که سپاهیان دشمن به سیدالشهداء نزدیک شدند،سعید بن عبدالله حنفیمقابل حضرت ایستاد و باران تیرها را از چپ و راست به جان خرید تا به حضرت اصابت نکند تا اینکه نقش بر زمین شد.[1]

آن گاه رو به امام حسین علیه السلام کرد و گفت: ای فرزند رسول خدا! آیا به پیمان خود وفا کردم؟ حضرت فرمود:

نَعَم انْت امامی فِی الْجَنَّة

آری؛ تو در بهشت، پیشاپیش من قرار داری.

سپس به شهادت رسید.ابو بصیر از امام نقل می کند:

قومی خواستند در ساحل عدن مسجدی بسازند. امّا وقتی کار مسجد به پایان رسید، خراب شد و فرو ریخت. آن قوم، پیش ابو بکر آمدند او گفت: بنا را محکم بگیرید. ولی باز هم خراب شد. دوباره آمدند.

ابو بکر بالای منبر رفت و خطبه ای خواند و مردم را قسم داد که هر کس در این مورد چیزی می داند بگوید.

علی- علیه السّلام- فرمود: طرف راست و


ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺟﺒﻞ ﻋﺎﻣﻠﻰ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻴﻌﻪ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻯ ﺳﺎﺧﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﻋﻠﻢ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ.
ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﺳﺮﺷﺎﺭﻯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﺗﺤﺼﻴﻠﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﺑﻌﻀﻰ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﻯ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﻳﺴﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯﻯ ﺭﺍ ﭘﻴﻤﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﺭﻭﺩﻯ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺩﺭﺻﻒ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﻜﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ, ﻟﺬﺍ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺟﻬﺖ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻓﺮﺍﺩﻯ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺭﻭﻯ ,ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻳﺮ ﺑﺮﺳﻰ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻧﻤﻰ ﮔﺮﺩﺩ.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﻳﻚ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﻳﻨﻰ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﻫﻢ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﻛﻞ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﺪ.

ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻧﻮﺑﺘﺶ ﻧﻴﺰ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﮔﺮﺩﻳﺪﻧﺪ, ﺍﺯ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺑﻪ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﺒﻞ ﻋﺎﻣﻞ , ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻣﻦ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ. چپ قبله را حفر نمایید، دو قبر پیدا می شود که روی آنها سنگی است و در آن نوشته شده:

<<من رضوی و خواهرم حیا، دختران تبّع پادشاه یمن، مردیم در حالی که به خدا شرک نورزیدیم>>.

پس آنها را در بیاورید و غسل دهید و کفن نمایید و بر آنها نماز بخوانید و دفن کنید. سپس مسجد را بنا کنید تا خراب نشود.

همین کار را کردند و از آن پس دیگر مسجد خراب نشد

<< بحار: 41/ 297 حدیث 22>>

منبع : جلوه های اعجاز معصومین علیهم السلام (ترجمه الخرائج و الجرائج)، قطب الدین راوندی، قم: 1378، ص15

پی نوشت ها

[1]تاريخ طبرى: 3/ 328

سلیمان أعمش گوید که: در کوفه منزل داشتم و مرا در آنجا همسایه ای بود که طریق اهل بیت نداشت؛ من بعضی از اوقات با او می نشستم و مذاکره می نمودم. در شب جمعه ای به او گفتم: تو چه می گوئی در زیارت حسین علیه السّلام؟ گفت: بدعت است و هر بدعت ضلالت است. و هر ضلالت در آتش است من با نهایت خشم از نزد او برخاستم و به منزل آمدم، و با خود گفتم: چون سحر شود به نزد او می روم و از فضایل مولا أمیرالمؤمنین آنقدر برای او نقل می کنم که از شدّت حزن و غصّه چشمانش گرم شود. سحر به منزل او رفتم و در زدم، صدا از پشت در آمد که در منزل نیست و به زیارت حسین به کربلا رفته است. تعجّب نمودم و به شتاب به سمت کربلا حرکت کردم. آن شیخ را دیدم که سر به سجده گذارده، و از رکوع و سجود خستگی نداشت. بدو گفتم: تو می گفتی که زیارت حسین بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است! چه شد که خود به زیارت آمدی؟!

گفت: ای مرد! مرا ملامت مکن که من از حقّانیت اهل بیت خبری نداشتم. دوش که به خواب رفتم مردی را در خواب دیدم که نه بلند بود نه کوتاه، و از نهایت حسن و بهاء نمی توانم توصیف کنم. او راه می رفت و اطراف او را هاله وار جماعتی احاطه کرده بودند. و جلوی این جماعت مردی بر اسبی سوار بود که دم اسب او چند بافت داشت، و این مرد تاجی بر سرش بود که چهار گوشه داشت، و بر هر گوشه جواهری رخشان بود که در ظلمات شب هر کدام مسافت سه روز راه را روشن می کرد. پرسیدم: آن مرد که دور او را گرفته اند کیست؟ گفتند: محمّد بن عبدالله خاتم النبیین است. پرسیدم که: این سوار که در جلو می رود کیست؟ گفتند: أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب است. آنگاه بر آسمان نظر افکندم دیدم ناقه ای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت می کند. گفتم: این از آنِ کیست؟ گفتند: از آنِ خَدیجَه بنت خُوَیلِد و فاطمه زهراء. گفتم: آن جوان کیست؟ گفتند: حضرت حسن مجتبی. گفتم: این جماعت و این هودج همگی به کجا می روند؟ گفتند که: شب جمعه است و همگی به زیارت کشته شده به تیغ ستم، سید الشّهداء حسین بن علی به کربلا می روند.

آنگاه متوجّه هودج شدم، دیدم رقعه هائی از آن به زمین می ریزد و بر روی هر یک از آنها نوشته است:أمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الحُسَینِ علیه السّلام فی لَیلَة الجُمُعَة؛[1]آن وقت هاتفی ندا کرد ما را که: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه عالیه ای در بهشت قرار خواهیم داشت! ای سلیمان! من از این مکان مفارقت نمی کنم تا روح از بدنم مفارقت کند.[2]

رقعه هائی که از آسمان به زمین می آید برای امان زائر أباعبدالله علیه السّلام

مرحوم شیخ نوری گوید که: مرحوم طُرَیحی آخرِ این خبر را چنین نقل کرده است که: آن شیخ گفت: ناگاه دیدم رقعه هائی از بالا به زمین می ریزد. سؤال کردم که: چیست؟ گفتند که: این رقعه های امان است برای زوّار حسین علیه السّلام در شب جمعه. من یکی از آنها برای خود طلب کردم. گفتند: این رقعه ها حقّ تو نیست! تو می گوئی: زیارت حسین بدعت است! هرگز از این رقعه ها نخواهی یافت تا آنکه زیارت کنی حسین علیه السّلام را و اعتقاد کنی به فضل و شرافت او! پس من از خواب بیدار شدم و هراسان بودم، و در همان ساعت قصد زیارت سید خودم حسین علیه السّلام را نمودم.

پی نوشت ها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

یکی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و پیری سالخورده بود. او و پدرش از شخصیت های بنام شیعه تلقی می شدند. هانی درجنگ های سه گانه امیرالمؤمنینعلیه السلام (جمل، صفّین و نهروان) در رکاب آن حضرت حضور داشت.

ابن سعددرطبقاتمی گوید: روزی که هانی به شهادت رسید، نود و چند سال از عمر شریف او می گذشت و برخی سنّ او را کمتر ذکر کرده اند. او با کمک عصایی نوک فلزی راه می رفت و این همان عصایی بود که ابن زیاد وی را با آن کتک زد.

مسعودیدرمروج الذهبروایت کرده که: هانی، بزرگ قبیله مراد و رئیس آن به شمار می آمد و هر گاه سوار بر مرکب می شد، چهار هزار تن سواره نظام زره پوش و هشت هزار تن پیاده در رکابش حاضر بودند و اگر هم پیمانان وی از قبیله کنده به او می پیوستند، تعدادشان به سی هزار سواره نظام زره پوش می رسید[1].

طبریگفته است: وقتیمَعْقِلجاسوسابن زیادماجرایشریک بن اعورو حضورمسلمرا نزد هانی بهعبیداللّهگزارش داد، ابن زیاد در پی هانی فرستاد. هانی نزد وی آمد و تصور نمی کرد عبیداللَّه او را به قتل می رساند، بر او وارد شد و ابن زیاد بدو گفت:

<<این احمق، با پای خود به استقبال مرگ آمده است>>.

هانی گفت: ای امیر! منظورت از این سخن چیست؟

عبیداللَّه از ماجراهایی که در خانه وی رخ داده بود، جویا شد و او همه را انکار می کرد، مَعْقِل را نزدش حاضر کرد، تا چشم هانی به مَعْقِل افتاد، او را شناخت و دانست که وی جاسوس عبیداللَّه بوده است، از این رو، به آن ماجراها اعتراف کرد و به ابن زیاد گفت: فرد مسلمانی بر من وارد شده، آیا او را از خانه ام بیرون کنم؟

عبیداللَّه با عصا بر صورت هانی کوبید، نوک فلزی عصا خارج شد و به دیوار برخورد و ابن زیاد همچنان عصا را بر صورت هانی می زد تا بینی و پیشانی او را شکست. مردم صدای داد و فریاد آنها را شنیدند.مَذحِجیاندار الاماره را به محاصره درآوردند.شریح قاضینزد مردم رفت و گفت: حادثه ای برای هانی رخ نداده، امیر او را به زندان افکنده و وی زنده است.

مردم گفتند: اگر او را زندانی کرده باشد، مهم نیست. در این هنگام هواداران مسلم بن عقیل از راه رسیده و دارالاماره را محاصره کردند، ولی همان گونه که گذشت، عوامل عبیداللَّه، آنها را پراکنده ساختند[2].

هانی را تا زمان دستگیری مسلم، نزد عبیداللَّه نگاه داشتند، سپس عبیداللَّه هر دو را به شهادت رساند و فرمان داد جنازه های آنان را در بازارها روی زمین بکشند.

هانی،روز ترویهسال 60 همراه با مسلم بن عقیل به شهادت رسید و مسلم توسطبُکیر بن حَمرانشربت شهادت نوشید و پیکر او را از بلندای دارالاماره به زیر افکند. و هانی را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند که فریاد وامَذحِجا! سر می داد و می گفت: امروز از مَذحِجیان یار و یاوری ندارم! مَذحِجیان کجایند به دادم برسند؟

هنگامی دید کسی او را یاری نمی کند، دست خود را محکم کشید و آن را گشود و گفت: آیا یک عصا و کارد و سنگی نیز وجود ندارد تا انسان از خود دفاع کند. مأموران از هر طرف بر سرش ریختند و دست های او را محکم بستند، آن گاه بدو گفته شد:

گردنت را دراز کن.

هانی در پاسخ گفت: در این خصوص اهل سخاوت نیستم و شما را بر کشتن خود یاری نخواهم کرد.رشید تُرک غلام عبیداللَّه، ضربه ای بر هانی وارد ساخت، ولی کارگر نیفتاد. هانی گفت: بازگشتگاه همه ما نزد خداست، پروردگارا! به سوی رحمت و رضوان تو روانه ام. غلام با ضربتی دیگر وی را به شهادت رساند و سپس عبیداللَّه فرمان داد سرهای آن دو بزرگوار را توسط هانی وادعی و زبیر تمیمی، به دربار یزید ببرند.

به گفته سیره نویسان: زمانی که خبر شهادت هانی و مسلم به امام حسین علیه السلام رسید، حضرت مکرّر می فرمود:

<<رحمةُ اللَّهِ عَلیهِما>>

و سپس اشک از دیدگان مبارکش جاری شد.

پی نوشت ها

[1]مروج الذهب: 3/ 59

او فردی دلاور و شجاع و مورد احترام بود. پس از وارد شدن به کوفه، در منطقه<<چاه جعده>>قبیله هَمْدانمسکنی تدارک دید و خود و همسرشامّ وَهْبدختعبد، ازتیره بنی نمر بن قاسط، در آن اقامت گزیدند.

به گفتهابو مِخْنَف:عبداللّهدرمنطقه نُخیلهگروهی را مهیای رفتن به سویامام حسین علیه السلاممشاهده کرد، جریان را از آن ها جویا گشت، بدو گفته شد: این افراد، به یاری حسین علیه السلامپسر فاطمه علیها السلامدختررسول خدا صلی الله علیه و آلهمی روند.

گفت: به خدا سوگند! من برای مبارزه با مشرکان، علاقه شدیدی داشتم ولی معتقدم پاداش نبرد با کسانی که با فرزند دخت پیامبرِ خود می جنگند در پیشگاه خدا کمتر از پاداش جهاد و مبارزه با مشرکان نیست، از این رو، نزد همسرش آمد و او را در جریان آنچه شنیده بود قرار داد و از تصمیم خود وی را آگاه ساخت.

همسرش به او گفت: حق را دریافته ای، خداوند تو را به حق رهنمود گردد و توفیق او فرا راهت باشد، تصمیم خود را عملی ساز و مرا نیز با خود ببر.

راوی می گوید: عبداللَّه شبانه همسرش را از شهر بیرون برد تا خدمت امام علیه السلام شرفیاب شد و در جوار آن بزرگوار اقامت گزید.

همین کهعمر سعدبه سپاه امام علیه السلام نزدیک شد و تیری به سوی یاران امام پرتاب کرد، تیراندازی دشمن آغاز شد ویسار غلام زیادوسالم برده عبیداللَّهاز صف لشگربیرون آمده و با تکرار این جمله که: آیا هماوردی وجود دارد؟ مبارز طلبیدند.حبیب و بُرَیربرای مبارزه از جای خود جستند. ابا عبداللَّه علیه السلام بدان ها دستور نشستن داد.

عبداللَّه بن عُمیربپاخاست و عرضه داشت: یا ابا عبداللَّه! خداوند شما را مشمول رحمت خویش گرداند! اجازه فرمایید به مصاف این دو بروم. امام علیه السلام که مردی را با قامت بلند و بازوانی سِتَبر و چهار شانه در برابر خود می دید، فرمود: <<إنی لأحَسبهُ للأقران قَتّالًا؛تصور می کنم این مرد، بسیاری از حریفانش را به هلاکت برساند>>، سپس فرمود:<<اگر بخواهی می توانی به میدان روی>>.

عبداللَّهبه میدان تاخت. یسار و سالم به او گفتند: کیستی؟ خود را معرفی کرد. گفتند:

ما تو را نمی شناسیم، بایدزُهَیر،حبیبو یابُرَیربه جنگ ما بیایند.

عبداللَّه به یسارکه پیشاپیش سالم در حرکت بود، گفت: ناپاک زاده! تو از مبارزه با هر کسی سرباز می زنی؟! هر که به جنگ تو بیاید از تو بهتر است و سپس بر او حمله برد و با شمشیر بر او ضربتی زد و او را از توان انداخت و همچنان با شمشیر بر او می نواخت که سالم بر او حمله کرد. یاران عبداللَّه فریاد زدند، مراقب باش این بَرده به تو نزدیک می شود. عبداللَّه توجهی نکرد و سالم به او رسید و با پیش دستی خواست با شمشیر ضربه ای بر او وارد سازد که عبداللَّه دست چپ خویش را سپر قرار داد انگشتانش قطع شد، آن گاه بر او هجوم برد و وی را به هلاکت رساند و نزد امام حسین علیه السلام شتافت و پس از کشتن دو رقیب، در مقابل آن بزرگوار قرار گرفت.

راوی می گوید: امّ وَهْب همسر عبداللَّه، عمود خیمه ای برگرفت و به سمت شوهر شتافت و صدا می زد: پدر و مادرم فدایت! در راه فرزندان پاک محمد صلی الله علیه و آله مبارزه نما.

عبداللَّه به سوی همسر آمد تا او را نزد زنان بازگرداند، ولی امّ وَهْب دامان لباس وی را گرفت و می گفت: تا در کنار تو جان ندهم هرگز از تو دست بر نخواهم داشت، ولی چون قبضه شمشیر خون آلود، از دست راست عبداللَّه جدا نمی شد و انگشتان دست

چپش قطع شده بود، قادر نبود همسرش را بازگرداند، از این رو، امام حسین علیه السلام به سمت امّ وهب آمد و فرمود:

<<جُزیتُم مِنْ أَهْلِ بَیتی خیراً، إرجِعی رَحِمَک اللَّه إلی النساء فَاجِلْسی مَعهُنّ فإنَّه لَیسَ عَلَی النساء قِتالٌ>>.

<<در راه حمایت از اهل بیتِ من به پاداش نیک نایل شوید، خدا تو را مشمول رحمت خویش قرار دهد، به سوی زنان در خیمه ها بازگرد و در کنار آنان بیاسا؛ زیرا جهاد از زنان برداشته شده است>>.

امّ وهب به خیمه ها نزد زنان بازگشت[1].

عبداللّه کلبی- که در جناح راست سپاه قرار داشت- کارزار سختی را آغاز نمود و تعدادی از سپاه دشمن را به هلاکت رساند و سپسهانی بن ثُبَیت حضرمی و بُکیر بن حی تیمی، وی را به شهادت رساندند[2].

آن گاه که جناح راست و چپ سواره نظام و پیاده نظام سپاه دشمن، بر یاران امام حسین علیه السلام یورش بردند و جنگ بسیار سختی میان آنان درگرفت و بیشتر یاران ابا عبداللَّه علیه السلام از پا درآمدند و اندک بودن سپاه حضرت نمودار شد و گرد و غبار میدان فرو نشست، همسر عبداللَّه کلبی از خیمه خارج و به سوی شوهر روانه شد و بالین سر او نشست و خاک و خون از چهره اش پاک کرد و می گفت: بهشت گوارایت باد! از خدایی که بهشت را روزی تو گردانده مسئلت دارم مرا نیز در کنار تو قرار دهد. در این اثنا شمر به غلامش رستم فرمان داد با همان عمود بر سر آن زن بکوبد، او نیز چوب را محکم بر سر او فرود آورد و سرش را شکافت و در همان مکان جان داد[3].

پی نوشت هابِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابن ابی یعفور ( یکی از شاگردان امام صادق ( ع ) می گوید : ما با ( خطاب جهنمی ) همنشین بودیم ، و او نسبت به آل محمد ( ص ) ، ناصبی شدید بود ( بسیار آنها را دشمن داشت ) و از دوستان ( نجده ) حروری ( رییس خوارج منسوب به قریه حروا ) به شمار می آمد .
خطاب ، بیمار شد و در بستر مرگ افتاد ، من به خاطر همنشینی سابق و تقیه ، به عیادت او رفتم ، دیدم بی هوش شده و در حال جان دادن است ، ناگاه شنیدم که می گفت :
مالی ولک یا علی : ( مرا به تو ای علی ( ع ) چه کار ؟ ) ( چرا با تو دشمنی کردم که اکنون کیفر سختش را بنگرم ) .
ابن ابی یعفور می گوید : بعدا به حضور امام صادق ( ع ) رفتم و ماجرای جان کندن و سخن خطاب را ، برای امام صادق ( ع ) بیان کردم .
آن حضرت ، دوباره فرمود : رآه ورب الکعبه : ( به خدای کعبه ، او علی ( ع ) را دید ) ( یعنی خطاب ، هنگام مرگ ، علی ( ع ) را دید ، و فهمید که دشمنی با آن حضرت ، چه باطن پرعذابی دارد .

الفا چت...
ما را در سایت الفا چت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aomid123d بازدید : 174 تاريخ : چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت: 20:29